در ابتدا دکتر مالک شجاعی، مجری-کارشناس، کلام را با معرفی اساتید مدعو آغاز کرد.
سپس جلسه با سخنرانی دکتر مقدم حیدری ادامه یافت. ایشان در ابتدا خاطر نشان کردند که در این مجال قصد ندارند در مورد منزلت فلسفه علم در تمدن سازی حرف ایجابی بزنند و تنها میخواهند مفهوم تمدن سازی و برداشت درست از نقش فلسفه علم در تمدن سازی را روشن کنند. دکتر مقدم حیدری به منظور روشن شدن جایگاه بحث به این نکته اشاره کرد که: وقتی حرف از ساختن یک تمدن جدید میزنیم به این معناست که آن چیزی که الان در جهان حاکم و رایج است را به عنوان تمدن غالب قبول نداریم و میخواهیم بدیلی برای آن ارائه کنیم و الا اگر ما تمدن غالب را بپذیریم دنبال تمدن جدید نخواهیم رفت. نکته دیگر این است که میخواهیم این تمدن بدیل را مطابق با ارزشهای خودمان بسازیم. این ارزشها میتوانند اسلامی، ایرانی یا سنتی باشد که ما ایرانیان با آن زندگی میکنیم.
نقش فلسفه علم در ساخت تمدن جدید
ایشان در ادامه به ابزارهایی که برای ساختن چنین تمدنی لازم است پرداخته و گفتند: در سالهای اخیر، مخصوصاً در 10 سال اخیر، خیلی اقبال به این میشود که فلسفه علم میتواند برای قسمت معرفتی این تمدن نقش خوبی داشته باشد. در همین راستا عده زیادی از دانشجویان به سمت فلسفه علم آمدهاند و عدهی زیادی هم علاقمند هستند که مباحث را بشنوند. برگزاری انواع و اقسام سمینارها و گردهماییها به همین دلیل است. حالا میخواهیم ببینیم که آیا این فلسفه علمی که به عنوان یک رشته میان رشتهای رایج است به درد ساختن تمدن ما میخورد؟ آیا فلسفه علم توقع ما را برای ساختن تمدن برآورده میکند؟ در این راستا، به چند مکتب فلسفه علم اشاره کرد.
مهم ترین مکاتب فلسفه علم
ایشان با غربی دانستن فلسفهی علمی که ما در ایران میخوانیم، بیان کرد: منظور از علم در فلسفه علم "science" است یعنی فیزیک، شیمی، نجوم و تا حدی بیولوژی، ریاضی و علوم انسانی در این دسته قرار نمیگیرند. اکثر آدمهای فعال در این حوزه، دانشمندانی هستند که فیزیک یا ریاضی خوانده اند یا فیلسوفهایی که به اندازهی یک ریاضیدان یا فیزیکدان در مورد ریاضی و فیزیک اطلاعات دارند. علت تمرکز این دانشمندان به این موضوع هم این بود که بعد از قرن هفدهم و انقلاب علمی نه تنها علم توانست پدیدهها را تبیین کند و دستاوردهای بزرگی برای ما داشته باشد، بلکه دو جنگ جهانی بزرگ رخ داد و تبعات مختلفی از این تکنولوژی جدید بوجود آمد. به همین دلیل علم از دو جهت قابل بررسی بود. اگر خیلی مفید است و این همه دستاورد داشته، روشهایش را پیدا کنیم و آن روشها را در حوزههای دیگر بکار ببریم و از جهت دیگر به خاطر معضلات محیط زیستی و کشتارهای عظیمی که انجام داده، ببینیم که مشکلاتش در کجاست. بحثهای آنها بعداً به مکاتب فلسفه علم معروف شدند.
پوزیتیویسم
به نظر مقدم حیدری، عموماً فلسفه علم را یک علم متقن و دارای اصول و روشهای خاص میدانند که اگر آنها را یاد بگیریم میتوانیم ارزشها و پیش فرضهای خودمان را درون آن بگذاریم و از آن یک علم جدید دربیاوریم. سوال این است که آیا چنین چیزی صحت دارد؟ پوزیتیویستها میگویند در علم ابتدا مشاهدات را جمع میکنیم، بعد استقرا میکنیم و فرضیه میسازیم، سپس از این فرضیه ها پیش بینی در میآوریم و نهایتاً پیش بینیها را در آزمایشگاه مورد بررسی قرار میدهیم. اگر در آزمایش جوابها درست درآمدند، فرضیهها به قانون تبدیل میشوند. در واقع علم دو بال دارد؛ مشاهده و استقراء.
مناقشات زیادی بر سر این دیدگاه درگرفت. مناقشه اول در مورد استفاده از استقراء بود. یعنی اگر من یک میله آهنی را گرم کنم و منبسط شود، میله دومی را هم گرم کنم و منبسط شود حتی ده یا بیست میله را گرم کنم و منبسط شود. آیا میتوانم نتیجه بگیرم «همه میلهها در همه جا بر اثر گرما منبسط میشوند». ما نمیتوانیم چنین استقرایی بکنیم، چون نه تنها تعداد آزمایشهایمان محدود است بلکه شرایط آزمایشهایمان هم بینهایت متنوع است. پس ما از تعداد محدودی آزمایش نمیتوانیم قوانین کلی بگیریم. مناقشه دوم هم در مورد مشاهده خالص بود. پوزیتیویستها میگفتند که مشاهده، خالص است یعنی شما میتوانید بی غرض و بی نظر مشاهده کنید. ولی پوپر به آنها نقد وارد میکرد که ما هیچ مشاهده خالصی نداریم. مثلاً وقتی من میگویم «این یک بلندگو است» مبتنی است بر تمام پیشفرضهای درسیای که من خواندهام که میدانم امواج الکترو مغناطیس و فیزیک چیست. اگر این بلندگو را در فلان قبیله آفریقا ببرید نمیتواند به این بگوید بلندگو چون اصلاً نمیداند باید با این چه کار کند. یعنی تمام مشاهدات بر اساس پیش فرضها هستند.
ابطال پذیری
پوپر این مناقشه در مورد مشاهده را در سال 1932 در «منطق اکتشافات علمی» بیان کرد. او از این مناقشات نتیجه گرفت که در علم هیچ چیزی را نمیشود اثبات کرد. ادعای شما این بود که با استقراء قوانین را اثبات میکنید ولی ما اصلاً اثباتی نداریم. ما حتی قوانین جهان شمول هم نداریم. پوپر گفت به جای اثبات بگویید: ما ابتدا یک فرضیه ارائه میدهیم، این فرضیه تا وقتی که ابطال نشده درست است و میتوانید با آن کار کنید.
انقلابهای علمی
از سال 1962 به بعد یک فیزیکدانی داریم به نام تامس ساموئل کوهن. کوهن در دانشگاه پرینستون فیزیک میخوانده که رئیس دانشگاه هاروارد به او پیشنهاد میکند رسالهای در مورد فیزیک گالیله بنویسد. حدود 10-15 سال روی تاریخ علم کار میکند. محور نظریهی کوهن کلمه "پارادایم" است. نظریه پارادایمی کوهن میگوید که اولاً هر دورهای در علم یک پارادایم است. کار دانشمندان در این پارادایمها حل معماها است. تنها چیزی مسئله علمی است که پارادایم آن را علمی میداند. بعد پارادایم به یک سری اعوجاج میرسد، اعوجاجها به بحران میرسند مثل انقلاب سیاسی و بعد پارادایم قدیمی کنار میرود و یک پارادایم جدید میآید. پارادایم جدید و قدیم هم کاملاً قیاس ناپذیرند. نمیتوانیم بگوییم پارادایم جدید مهمتر از قدیم است یا مشاهداتش نسبت به مشاهدات قبلی اضافه میشود یا روشش بهتر است. چون هم روش، هم مشاهدات، هم معانی واژهها کاملاً تغییر میکند. بنابراین پیشرفت علمی وجود ندارد. نظریات پوزیتیویستی و پوپری برای علم پیشرفت میدانند و میگویند علم دارد به یک واقعیتی نزدیک میشود اما کوهن میگوید که شما همواره داخل یک پارادایم هستید. از یک پارادایم هم که بیرون میآیید دوباره وارد یک پارادایم دیگر میشود. شما جایی بیرون از پارادایمها نیستید که آنجا بایستید و بگویید این پارادایم بهتر از آن یکی پارادایم است. کوهن معتقد است پیشرفت علم یک واژهای است که شما به آن عادت کرده اید و یک نگاه تکاملی یعنی داروینی به علم میدهد. هر پارادیم را نسبت به پارادیم قبلی بسنجیم ببینیم برای زندگیمان به درد میخورد یا نه. مناقشه بعدی ما در مورد این است که دانشمندان چگونه بین پارادایم جدید و قدیم یکی را انتخاب میکنند که قدیمی را بگذاریم کنار و جدید را برگزینیم. کوهن میگوید این انتخاب فقط بر اساس شواهد تجربی و استدلالهای منطقی نیست و عوامل روان شناختی و جامعه شناختی هم دخیل اند. بعد عقلانیت را زیر سؤال میبرد. در واقع کوهن جزء اولین کسانی است که به شدت عقلانیت را زیر سؤال میبرد. نظریه کوهن یک نقطه عطفی در کل این فرآیند فلسفه علم است که اصلاً جهت را عوض میکند.
فایرابند و نقد روش
این تغیر جهت در فایرابند ادامه مییابد. فایرابند در دانشگاه برکلی فیزیکدان است. او بیشتر حالت سلبی دارد و روش را به طور کلی نفی میکند. حدود 90 درصد کتاب معروفش "برضد روش" در مورد گالیله است. در آن کتاب میگوید: گالیله برای انجام کارهایش از هیچ روش واحدی نداشت. مثلاً در مورد افتادن سنگ میگفت به استدلال هایم توجه کنید. در سیستم ارسطویی داریم که اگر زمین میچرخد، وقتی من سنگ را رها میکنم. به دلیل چرخش زمین، من جلو میروم و سنگ پشت من میافتد. در صورتی که سنگ پشت من نمیافتد، دوباره کف دستم میافتد. اما در مورد ماه، میگفت در تلسکوپ نگاه کنید و به مشاهدات توجه کنید. یعنی از دو شیوه مختلف استفاده میکرد. فایرابند در کتابش نشان میدهد که اینها تبلیغات است. فایرابند هم روش علمی را با کلی مثال تاریخی نقض میکند و میگوید دانشمندان روش علمیای به کار نمیبرند. هم منطق و هم عقلانیت را مورد مناقشه قرار میدهد. یعنی کلاً همه را به هم میریزد و بعد میگوید: علمی که شما میگویید برتر است، هیچ برتریای نسبت به سایر معارف بشری ندارد. میگوید: ما در قرن هفدهم خدا و کلیسا را کنار گذاشتیم. کار خوبی هم کردیم ولی مشکلمان این است که علم و نهادهای علمی را جای خدا گذاشتیم. ما باید از سیطره علم هم خلاص بشویم و یک جامعهی کاملاً آزاد داشته باشیم. نمیخواهم بگویم این نظریه ها خوب هستند یا بد. میخواهم بگویم چند تا نظریه بزرگ فلسفه علم اینها است. نظریات دیگری هم داریم واقعگرایی، ساختارگرایی، بیزگرایی و ... . آنهایی که علاقهمند هستند این نظریات را بخوانند و ببینند آیا میتوانند برایش فصل مشترک پیدا کنند و روش شناسی علم را تعریف کنند و به اصول علم برسند. از چه چیز این مکاتب میخواهید برای ساختن یک تمدن جدید استفاده کنید؟ بعد از اینها هم جامعه شناسی معرفت علمی مطرح میشود که آنها هم یک سری نظریات جدید دارند. این مربوط به علوم طبیعی است.
لزوم تعیین جایگاه ابزارهای تمدن غربی در تمدن جدید
مقدم حیدری با بیان مثالی از فوکو در حوزه علوم انسانی به جمع بندی بحث خود پرداخت. فوکو به نمایشهای بزرگ یونان باستان و قرون وسطی اشاره میکند و میگوید در آن نمایشها همه مینشستند و یک تئاتری بازی میشد. «تاریخ تنبیه و مجازات» هم با شکنجه دامین شروع میشود که همه مردم شهر ایستادهاند و شاهد شکنجه کسی هستند که به طرف شاه سوء قصد کرده است. اما الان در سیستم مدرن همه چیز تحت مراقبت است. نداشتن حوزهی خصوصی در غرب خیلی خوب لمس میشود. فوکو در جستجوی منشاء این به زندانی اشاره میکند که جرمی بنتام در قرن هجدهم، طراحی کرد که در آن سلولها دور تا دور به صورت دایرهای قرار گرفته اند و وسطش یک ستون دارد که بالای آن یک اتاقچه قرار گرفته مثل برج مراقبت و از آن جا میتوان همه سلولها را نگاه کرد. بنتام ایده این زندان را از برادرش که در روسیه بوده، میگیرد. به نظرم ایده باید مربوط به کنیسههای یهودی باشد. فوکو میگوید ما در قرون وسطی اصلا زندان به مثابه معادل جرم نداشتیم و مجازات کسی که جرمی مرتکب میشد یا شکنجه بود و یا اعدام. زندان به مثابه جرم وقتی آغاز شد که ما غربیها به این نتیجه رسیدیم که منافع اقتصادی داریم. بهتر است به جای این که آدمها را گردن بزنیم، آن ها را بازپروری میکنیم و دوباره به فرآیند کار برگردانیم تا بتوانند به لحاظ اقتصادی کار کند. به همین دلیل زندانها را به این شکل ترتیب دادند تا بتوانند مراقبت کنند و این آدمها را تعلیم و تربیت بدهند، رامشان کنند و بعد دوباره به جو اقتصادی برگردانند.
مشکل دیگر ما هم این است که تاریخ و تمدن اسلامیمان را خوب نمیشناسیم. غربیها وقتی نظریهپردازی میکنند کارهای تک تک دانشمندانشان را کاملاً بررسی کردهاند. در حالی که ما هنوز همهی آثار ابن سینا را ترجمه نکردهایم و بعضیهایشان هنوز خطی هستند.
دکتر معین زاده سخنران دیگر جلسه، بیان دیدگاههای خود را با ارجاع به یک تجربهی تاریخی مغرب زمین آغاز کرد: این تجربه با این که در یکی از صنعتیترین کشورهای امروز غرب اتفاق افتاده ولی یک وجههی آنتی وسترن (ضد غربی) دارد. به نظر من تأمل در این تجربهی تاریخی غرب میتواند خیلی برای ما نکته آموز باشد.
شباهت وضعیت آلمان و ایران
معین زاده با بیان این که آلمان همواره در طول تاریخ داعیه جدایی و استقلال از بقیه اروپا را داشته است، به تأثیر لوتر، بافت اقتصادی-سیاسی و نسبت آن با امپراطوری روم اشاره کرد. آلمان قرن هجدهم فئودالی است و اقتصادش مبتنی بر کشاورزی است که در آن دوره شبیه روسیه و اروپای شرقی است. همین باعث شد که انسان آلمانی در اواخر قرن هجدهم و نوزدهم احساس عقب ماندگی بکند. در این حس عقب ماندگی، هم طلب رسیدن به فرانسه و انگلستان مهم است و هم حفظ ارزشهای خود. حتی در قرن هفدهم هم دغدغهی فیلسوف نامداری مثل رایب نیتس همین عقب ماندگی است. رایب نیتس میگوید: انسان آلمانی چیزهایی دارد که حتی اگر عقب بماند و بخواهد به آنها برسد، باید آن چیزها را حفظ کند. اتفاقاتی در نهاد تعلیم و تربیت آلمان افتاد که قابل تأمل است. اصطلاح "دانشگاه آلمانی" بارها در بین متفکرینشان تکرار میشود مثل دانشگاه بومی که ما میگوییم. در زمان کانت، جدال دانشکدهها مطرح بود. یعنی دانشگاههای آلمان آن موقع دو تا دانشکده بزرگ داشتند: دانشکده علیا/ دانشکده سفلا. داشنگاه علیا شامل رشتههای پزشکی، حقوق و الهیات بود و دانشگاه سفلا شامل فلسفه. دلیلش هم این بود که فلسفه به درد تکنولوژی نمیخورد. البته کشور آلمان در آن زمان حکومت واحد نداشت بلکه امیرنشین و دوک نشین بود. دانشگاهها به نیازهای این پرنسنشینهای درباری جواب میدادند. دربار پرنسها و دوکها هم نیازهای حقوقی مثل وکیل دعاوی، قاضی و یک سری مسائل پزشکی و همچنین چون این امیرزاده نشینها هر کدام به واریانتهایی از مذهب پروتستان تعلق داشتند، آدمهایی الهیاتی هم میخواستند. همه حرف کانت در جدال دانشکدهها این است که باید فلسفه از سفلا بودن بالا بیاید. دانشگاه آلمانی را او، فیشته، نیچه، هایدگر و ... بکار بردند. این بسیار جدی است که آنها احساس میکردند دانشگاههاشان باید از بقیه دانشگاههای اروپا جدا باشد. اتفاقی که افتاد چه بود؟ لازم است به چند مفهوم اشاره کنم. نهضت رمانتیک که قسمت آلمانی قضیهاش را ما مورد توجه قرار میدهیم. نهضتی است که در مقابل عقل گرایی متصعب تکنولوژیک اروپا دارد مقاومت میکند. این عقلگرایی تکنولوژیک انسان را به ماده و به اموری که کاملاً در تحت تصرف یک عقل حسابگر و جزئی است میکاهد.
فرهیختگی (bildung) و علم (wissenschaft)
آلمانیها میگویند: اولین کاری که در دانشگاه ها باید انجام شود، پرورش آدم است. جالب است این جمله دقیقاً از نوالیس بود که از بزرگان نسل اول رمانتیکهای آلمان بود. دانشگاهی باید قبل از این که یک تکنوکرات یا یک مهندس باشد، فرهیخته بوده و با فرهنگ آلمان آشنا باشد. تا درست رفتار کند و برای منافع مادی همهی شخصیتاش را فدا نکند. همین ایدهی bildung است که ادامه پیدا میکند و در قرن نوزدهم به جایی میرسد که ادموند هوسرل کتاب «بحران علوم اروپایی» را مینویسد. من میخواهم بگویم که احساسهای امروز ما، حتی در خود اروپا هم سابقه دارد. خصیصه تمام قرن نوزدهم و دهههای اول قرن بیستم، مسئله بحران است که به صورت ایده وحدت علم مطرح شد. ایده وحدت علم به این معنا که آنها احساس میکردند در علوم تشتت ایجاد شده. علوم هرکدام ساز خودشان را میزنند. هر کسی فقط مطامع رشته خودش را در نظر دارد و آن کلنگریای که ویژه یک انسان متفکر بود از علم رخت بربسته است. ایده wissenschaft در زبان آلمانی را به scienceترجمه میکنند ولی خود آلمانیها میگویند که فراتر از science است. یک مجموعه و کُل است که ارتباطی ساختاری با فرهنگ، تمدن و ... دارد و امری جدا نیست.
جایگاه پدیدارشناسی در تمدن جدید
معین زاده پدیدارشناسی را روشی ذاتاً دینی میداند که از دل همین بحران زاده شده و این پتانسیل را دارد که به عنوان یک بدیل پیش کشیده شود. به نظر وی، ما در آغاز راهی هستیم که هنوز حتی پرسشمان هم واضح نشده و فقط یک حس تنش و ناسازگاری داریم. حس میکنیم که در جایگاه خودمان قرار نداریم و حرفهایی داریم که بهتر است دیگران بشنوند. با وجود این میتوان تصویر مبهمی از روشی که شاید بتوانیم پیش بگیریم، ارائه داد.
جلسه پس از پرسش و پاسخ در باب مسائل مطرح شده، به پایان رسید.