فلسفهاي که انقلاب اسلامي وارث آن محسوب ميشود و به تعبيري ميتوان اين انقلاب را محصول آن دانست، حکمت متعاليه و فلسفه صدرايي است. حکمت متعاليه نتيجه و محصول قرنها تلاش فلاسفه اسلامي در مستقر ساختن فلسفه در عالم اسلام است و شايد بتوان گفت فلسفه در عالم اسلامي با حکمت متعاليه به آرامش رسيد و ساکن شد و همين سکونت و استقرار، اين فلسفه را به فلسفه حرکت و پويايي مبدل ساخت. يگانه شدن فلسفه با ذات متحرک و پوياي اسلام، فلسفه اسلامي را نيز متوجه کمال جويي و تعالي خواهي عالم وجود ساخت. باور به اين حرکت و اين تکامل و تعالي، و تمکين به آن موجب پويايي حيات اسلامي است که انقلاب اسلامي نويد آن را ميدهد.
باور به تکامل تاريخ و پيروزي حق بر باطل، هر گروه حقطلب و حقيقتخواهي را به سمت پيروزي و موفقيت سوق ميدهد. انقلاب اسلامي خود محصول اين نوع نگاه به تاريخ و آينده آن است. اگر چه اين باور بيشتر جنبه نقلي و روايي دارد، اما ظرفيت فرانقلي آن به مراتب بيشتر از جنبه نقلي آن است. دين اسلام بر پايه فطرت بنا شده است و ويژگيهاي الگوي مطلوب تشيع مطابق با فطرت بشري است. اينکه تاريخ در نهايت به جامعهاي پر از عدل و عاري از ظلم ميرسد، خواسته فطري بشر است، منتها اين تشيع است که اين آرمان را هميشه مد نظر داشته و به تلاش ميکند که زمينه و بستر تحقق آن را فراهم کند. به گفته حميد عنايت:«شيعيان با سنيان در اين نکته اتفاق نظر دارند که تاريخ اسلام از عهد خلفاي راشدين (11 ـ 40ق) بخش اعظمش تأسفبار بوده است. ولي در حالي که از نظر سنيان سير تاريخ از آن عهد به بعد دور شدن از وضع آرماني بوده، از نظر شيعيان سير به سوي آن بوده است».1 البته اين به اين معنا نيست که سنيان در لحظات مبارزه با مثلاً غاصبان اسرائيلي اميد آينده و پيروزي و ظفر ندارند، «ولي در عقايد و الاهيات آنها چيزي نيست که اين پيروزي را رويداد محتومي در طرح و تدبير الوهي امور و اشياء بنماياند. اکراه عمومي آنان از تفلسف درباره تاريخ نيز همين جاست. بعضي از مورخان آنان که بر اين اکراه نيز غلبه کردهاند، به نظريههاي دورهاي رسيدهاند به اين شرح که تاريخ را عبارت از انگارههاي متناوب ظهور و سقوط اقوام، ياحتي تکرارهاي ملال آور حوادث گذشته ميانگارند».2
جمع ميان سرپرستي صالحان و مشارکت مردمان، ميتوان گفت يکي از آرزوهاي ديرينه بشر بوده است و جز در دورههاي کوتاهي از تاريخ عملاً محقق نشده است. در دوران تمدن جديد غربي و بعد از رنسانس بود که اصل اين آرمان و آرزو به دليل احتمال پايين تحقق آن و نه عدم فطري بودن آن، مورد نقد و انکار قرار گرفت. بنابراين فضيلت بر پايه خير عموم و يا آرمانها بر اساس واقعيت تفسير شد. غرب در واقع ميان دو رويکرد عمده که انقلاب اسلامي امکان جمع آن دو را عملاً نشان داد، نتوانست جمع کند. اول رويکرد افلاطوني که بر آرمانها تکيه دارد و دوم رويکرد ماکياولي است که بر واقعيتها مبتني است. ماکياولي را از آن بنيانگذار فلسفه سياسي جديد غرب ناميدهاند که معتقد بود «آن رهيافتي به سياست که در آن آرمانشهر به اوج ميرسد، يعني در توصيف بهترين نظام که تحقق آن بسيار دور از احتمال است، ضعفي بنيادي دارد. پس بگذاريد جهت سلوک خود را از فضيلت، يعني از بالاترين هدفي که يک جامعه ميتواند انتخاب کند، اتخاذ نکنيم، بلکه سلوک خود را در مسير اهدافي قرار دهيم که عملاً همه جوامع آنها را دنبال ميکنند». وي با اين موضع «آگاهانه معيار عمل اجتماعي را تنزّل ميدهد. اين پايين آوردن معيارها به منظور بالا بردن احتمال تحقق آن، طرحي است که بر طبق آن معيارهاي تنزّل يافته ساخته شده است».3
اين رهيافت چندان بر فلسفه سياسي غرب چيره شد که بعدها امثال پوپر خشونتهاي ناشي از جنگهاي جهاني را به افلاطون و هگل و رويکرد آرمانگرايانه آنها نسبت داد. ليبرالها منشأ اصلي تفکر توتاليتاريانيسم کمونيست را «ناکجاآبادگرايي» ناميدند و با تمام توان به آنچه متعلق به اين مفهوم ميشد، حمله کردند. به اعتقاد آنها ناکجاآبادگرايي اگر چه «از بطن اصيلترين انگيزههاي انسان پديد ميآيد، محکوم است که به ابزاري در خدمت اعمال ستم و رياکاري تبديل شود». اين مطلب که از مقالهاي در 1957 از سوي «مرکز سياسي محافظهکاري» انتشار يافته، فوراً در مجموعه نقدهاي ليبرالي ناکجاآبادگرايي جاي گرفت و رهيافت او با ديدگاه ليبرالهاي سوگند خوردهاي مانند سرْ آيزايا برلين و سرْ کارل پوپر تفاوت چنداني نداشت. پوپر نيز معتقد بود «کوشش ناکجاآبادگرايانه به منظور ايجاد دولتي ايدهآل، با به کارگيري طرحي از جامعه به مثابه يک کل، اقدامي است که به تمرکز شديد حاکميت گروهي معدود نياز دارد و بنابراين محتملاً به ديکتاتوري منجر خواهد شد».4
البته روشن است که کاستيها و ضعفهاي عمدهاي که مسيحيت تحريفشده به همراه داشت زمينه اين چرخش را ايجاد کرد. اما در اسلام، به خصوص تشيع، اگر چه در عمل، نامطلوبهاي زيادي شکلگرفته است، اما نفس دين و آموزهها و راهکارهاي آن همچنان مطابق حقيقتشان باقي هستند و هميشه ميتوان راه فضيلت را با راهکارهاي عيني و معقول پيمود. فضيلتجويي بشر در بعد فردي و جمعي اگر چه همانند برخي ديگر از ابعاد فطرت بشر به محاق رفته و پرده غفلت مانع ظهور و بروز آن شده است، اما همچنان قابل بازيابي و يادآوري است، بنابراين يکي از ابعاد تمدن آينده و خواستههاي بشر از اين تمدن، ارائه راهکاري عيني و درست در رسيدن به فضيلت سياسي ـ اجتماعي است. انقلاب اسلامي با تحقق و تداوم خود اين واقعيت را به جهانيان نشان داد که برخلاف تصور شايع ميتواند جامعه را به نحوي اداره کرد و سياست را طوري اعمال کرد که راه فضيلت پيموده شود و انسان به نظر به خالق هستي زندگي خود را سامان بدهد. به يک تعبير انقلاب اسلامي «با پاسخگويي همزمان به دو پرسش افلاطوني يعني «چه کسي بايد حکومت کن؟» و ماکياولي يعني «چگونه بايد حکومت کرد؟» نوعي نظام سياسي را رقم زد که هم بر ويژگيهاي معنوي و سياسي حاکم و هم بر پيوند ارزشهاي اسلامي با ساختار يا روش مردمسالارانه استوار باشد».5 انقلاب اسلامي در واقع بر نوعي از آرمانگرايي مبتني بود که در عين حال واقعگرايانه و واقعبينانه است. به تعبيري، ويژگي عمده آرمانگرايي انقلاب اسلامي «وحدت ارزشي در عين کثرت روشي» و «رو به آرمان داشتن و واقعيات را لحاظ کردن» است.6
انقلاب اسلامي و الگويي که اين انقلاب به جهان عرضه کرد نه تنها مسلمانان، بلکه طرفداران ديگر اديان را نيز به تحقق آرمانهاي ديني شان در سطح جامعه و نظام سياسي اميدوار کرد. هرچند که اين تأثير در رابطه با ديگر اديان فعلاً در سطح فردي و خصوصي مشاهده ميشود، اما به رغم تلاش سردمداران نظام غرب در جلوگيري از توسعه و گسترش اين الگو، تأثير آن قطعاً به سطح فردي محدود نخواهد شد و خواه نا خواه به سطح سياسي ـ اجتماعي کشيده خواهد شد. حتي امروزه در پي تحولات و دگرگونيهاي عميق و گستردهاي که در خاورميانه عربي و افريقاي شمالي در حال وقوع است، تلاش گستردهاي از سوي رسانهها و نظام تفکر غربي و غربگرايي صورت ميگيرد که الگوي حکومت اسلامي ايران دوباره تکرار نشود و اين کشورها نهايتاً به سمت الگوي اسلامگرايي از نوع ترکيه فعلي سوق داده شوند. اما روشن است که اين تلاشها زماني ميتوانست نتيجه بدهد که الگوهاي تمدن غربي همچنان بهترين الگوها قلمداد شود. اما شکست غرب در ارائه الگوهاي مناسب و مطابق با فطرت بشري و نيز عطش و ميل بشريت به الگوهاي جايگزين، زمينه و فرصت را براي انقلاب اسلامي فراهم کرده است که بتواند الگوهاي خود را به عنوان بهترين الگو و يا حداقل بهترين جايگزين ارائه کند.
فلسفه سياسي انقلاب اسلامي بر پايه ولايت الهي و مشارکت مردمي استوار شده است. انقلاب اسلامي توانسته است معقوليت اين الگو را عينيسازي کند و از سطح نظري به سطح عملي و عيني بکشاند. در اين انقلاب و از ديدگاه رهبران آن، مردم و مشارکت آنها در امر حکومت يکي از اصول و پايههاي اصلي حکومت اسلامي است. «در اسلام مردم يك ركن مشروعيتند».7 شايد بتوان گفت تمدن و تفکر غربي به عنوان رقيب تمدني اسلام، بيش از آنکه از اسلام در مفهوم کلي آن هراس داشته باشد، از مردمسالاري ديني و نوع اسلام مردمخواهي که انقلاب اسلامي ارائه کرده است، ميهراسد. چرا که اين تمدن با همه توان به القاء اين تفکر ميپردازد که مشارکت مردم و آزادي تنها در سايه تفکر اومانيسم و ليبراليسم محقق ميشود. انقلاب اسلامي نشان داد که اين تصور درست نيست و اسلام واقعي و ناب اگر اجرا شود مشارکت و آزادي مردم در آن، به مراتب از ديگر نظامهاي فکري بيشتر خواهد بود. چرا که دين اسلام همه افراد جامعه را مسئول و داراي وظيفه اجتماعي ميداند. چنانکه پيامبر اعظم ميفرمايند: «كلّكم راع و كلّكم مسؤول عن رعيّته».8
در ميان فرهنگها برخي از آنها بعد مفهومي گستردهتري دارند. اينگونه فرهنگها در بعد مفهومي توليدات ويژه و مفاهيم منحصر به فردي را توليد ميکنند. اسلام از جمله اين فرهنگهاست که منظومهاي از مفاهيم خاص و ويژهاي را به جامعه عرضه ميکند. تمدن غربي نيز از اين خصوصيت مفهومسازي بهره ويژهاي برده است. مفاهيم همچون بستههاي فرهنگي هستند که واژگان را عمق ميبخشند و ضمائم فرهنگي و تاريخي خاصي را به آنها ميافزايند. با توجه به هجم گستردهاي از مفاهيم که در تمدن کنوني ايجاد شده است، تمدن آينده نبايستي عاري از ظرفيت مفهومسازي باشد. و به نظر ميرسد انقلاب اسلامي به ميزان زيادي از اين ظرفيت برخوردار است. اساساً به اين جهت که هدف اين انقلاب جهاني و افق آن فراملي است، رويکرد اصلي در مفهومسازي نيز رويکرد جهاني و فراملي است.
انقلاب اسلامی خود عناصر اصلی گفتمان خویش را تولید میکرد و روانه بازار «زبان» مینمود. هدف مفهومسازی، تبدیل مواد خام به قاعده دیالوگ و گفتوگو است. مفهومسازی از سه رکن اساسی ساخته میشود که عبارتند از مصداق، ذهن و نامگذاری زبان. در انقلاب اسلامی برای معرفی سلبی و ایجابی کشورها، افراد و پدیدهها به صورت بسیار زیبا و هنرمندانه عمل مفهومسازی انجام میگرفت. مفاهیم ساخته شده در انقلاب اسلامی کاربرد جامعتر و جذابتری از مفاهیم قبل از آن داشت.
برخي از اين مفاهيم عبارتند از: استکبار و استضعاف، شيطان بزرگ، روباه پیر، غده سرطاني، لانه جاسوسی، جهانخواران، ناتوی فرهنگی، تهاجم فرهنگي، شبيخون فرهنگي، استعمار فرانو، بسيج، ارتش بيست ميليوني، روز قدس، يوم الله، اسلام آمريکايي، اسلام ناب، کاخنشين و کوخ نشين، خودي و اجنبي، نيروي ايمان، هديه الهي، امانت الهي، حکومت الله، نه شرقي نه غربي، مردمسالاري ديني، وظيفه و نتيجه، حفظ نظام، مصلحت نظام، تمدن صادراتي، طاغوت و رژيم طاغوت، حج ابراهيمي، برائت از مشرکين، صدور انقلاب، سنگر مساجد، ام القراي جهان اسلام، فرهنگ استعماري و فرهنگ استقلالي، حزب الله، آزاده، شهيد، مقاومت، انتظار، جانباز، پيروزي خون بر شمشير، پيروزي حق بر باطل، جنگ تحمیلی، دفاع مقدس، جنگ فقر و غنا، جنگ ایمان و عقیده.
منظور از پيشينه تمدني دوره خاصي از تاريخ اسلام است که مسلمانان به يک تمدن نسبي و سطحي از تمدن دست يافتند. اينکه آن را تمدن نسبي ناميديم بدين جهت است که هم تمدن به طور کلي يک مفهوم نسبي است و هم انتساب اين دوره خاص به اسلام، مطلق و کامل نيست. اما به هر حال مسلمانان در اين دوره به سطح قابل قبولي از تمدن دستيافتند. سهم ايران اسلامي و تشيع هم در اين تمدن قابل انکار نيست. اين دوره تمدني که متعلق به اسلام است، ويژگيها و سطح لازم و نه کافي را براي اينکه در انقلاب اسلامي به عنوان پيشينه تمدني اخذ شود، داراست. اگر چه ظرفيتهاي بالا و گسترده دين اسلام به گونهاي است که انقلاب اسلامي براي شکلدادن به تمدن آينده چندان نيازمند پيشينه تمدني خاصي نيست. همچنان که اعراب بايدهنشين حجاز و جزيره العرب چنين پيشينهاي نداشتند و تنها با تکيه بر ويژگيها و معارف دين اسلام به چنان تمدني دست يافتند. اما اين پيشينه ميتواند عزم يک ملت را در شکلدادن به تمدني جديد راسختر کند.
تاريخ زماني ميتواند در پيشرفت و تکامل يک ملت منشأ اثر باشدکه از پويايي و پيوستگي برخوردار و در مقابل از ايستايي و گسيختگي به دور باشد. امروزه مسأله تاريخ بسيار بيشتر از گذشته اهميت يافته است. در گفتمان کنوني تاريخداري و بيتاريخي دو معيار مهمي هستند که کليه جوامع و فرهنگها با آن سنجيده ميشوند. تمدن کنوني که غرب هدايت آن را به عهده دارد، تلاش دارد که غربي و غير غربي و يا سنت و تجدد را معادل تاريخداري و بيتاريخي قرار دهد. در اين رويکرد همه فرهنگهاي غير غربي به گذشتهاي بدون حال و آينده تعلق ميگيرند. و چنين فرهنگي در واقع بيتاريخ است. سنت نيز معادل ديگر بيتاريخي است. تقابل سنت و تجدد به شکلي که در گفتمان غربي مطرح است، معنايي جز کهنه و مندرس در سنت، و جديد و به روز در تجدد ندارد. انقلاب اسلامي که از دل سنت و دل تاريخ ايران اسلامي سر برآورد، ترک عميقي بر اين گفتمان ايجاد کرد. انقلاب اسلامي در واقع قيام سنت در مقابل تجدد بود. سنتي که به رغم پويايي و تحرک توانسته بود پيوستگي و تداوم خود را حفظ کند. با نگاه به تاريخ ايران اسلامي ميبينيم که ملت ايران يک حرکت مداوم و پيوسته البته با افت و خيز به سمت آرمانهاي اسلامي داشتهاند. به عبارتي انقلاب اسلامي محصول و ميراثدار يک تاريخ پويا و پيوسته است. مهمترين عامل اين پويايي و پيوستگي، خردمندي و روح حقيقتجويي ايراني است. و اين روح حاکم با گزينش تشيع به کمال رسيد و همچنين با پيوستن به تاريخ تشيع تاريخ ايران نيز در مسير تکامل، پويايي و پيوستگي قرار گرفت. در مورد تاريخ ايران بايستي به اين نکته توجه کرد که تداوم اين تاريخ بيشتر از نوع فرهنگي است تا سياسي اجتماعي. چنانچه برخي به درستي معتقدند «ايران زمين از آغاز، قلمرويي فرهنگي بود ... و تداوم ايران فرهنگي است».9
پيوستگي و پويايي تاريخ ايران به ويژه ايران اسلامي و شيعي را از زاويه ديگري نيز ميتوان تبيين کرد و آن نسبت اين تاريخ با تاريخ قدسي است. تاريخ چنانچه در انديشه الهي و به ويژه شيعي مطرح است، چند لايه دارد که عميقترين و بلکه فوقانيترين لايه آن تاريخ قدسي و سطحيترين و پايينترين لايه آن تاريخ تحولات سياسي ـ اجتماعي است.
تمدن آينده که در مقابل تمدن کنوني موجوديت مييابد، علاوه بر تبادل فرهنگي، بايستي از يک استقلال فرهنگي ويژهاي برخوردار باشد. به خصوص با توجه به اينکه تمدن کنوني با جهانيشدن و دهکده جهاني جايي براي فرهنگهاي غير غربي باقينگذاشته است. اما انقلاب اسلامي به رغم برخي تعاملها و تداخلهاي فرهنگي با غرب، توانسته است استقلال فرهنگي خود را حفظ کند. اين توانايي ابتدائاً محصول مهارتي است که ايرانيان در برخورد با فرهنگهاي مختلف به دست آوردهاند و در مرحله دوم به مدد تعلق به اسلام و آيين تشيع است که بالاترين غناي فکري و فرهنگي را در بر دارد. اين دو منبع البته در طول و نه در عرض هم قرار دارند. يعني مهارت در گزينش فرهنگي بستر امکانات فرهنگي خاصي مانند تشيع را فراهم آورده است.
چنانچه در بخش قبل اشاره شد ميتوان گفت ايران يک تداوم فرهنگي داشته است و اين تداوم فرهنگي را از دل يک تاريخ پر تلاطم به لحاظ فرهنگي به دست آورده است. يا به تعبيري، ايران به لحاظ برخي موقعيتها معرکه آراء و جهانبينيها بوده است و استقلال فرهنگي ايران با وجود اين شرايط، به دست آمده است. در تحليل اين مسأله بايد به اين نکته توجه کرد که تاريخ ايران از يک ظاهر و باطني برخوردار است. باطن اين تاريخ روح حقيقتجويي و خردمندي، عدالتخواهي و معنويتخواهي است و ظاهر آن قالبهاي سياسي ـ اجتماعي و ديني ـ آييني است. به طور مثال براي ايرانيان فرقي نداشت که نژاد سلاطين چه باشد. آنها در دوره اسلامي پذيرفتهبودند که پادشاهانشان ترکنژاد باشند و براي آنها مسئله قومي و نژادي به معناي جديد مطرح نبود. بلکه مسئله فرهنگي مطرح بود. به قول سيد حسين نصر در ايران «هميشه وضع به صورتي بود که اين فرهنگ عامل اصلي محسوب ميشد و به همين جهت ميتوانست نيروهاي بسيار قويتر نظامي را به حدود و ثغور مختلف ايران از شرق و غرب تاخت و تاز ميکردند، مستحيل کند».10 ايرانيان هر امر جديدي را با توجه به باطن تاريخشان ميسنجند و در صورت مناسبت و مطابقت، با آن همراه ميشوند. آنها همانند يک تاجر زبده که در تشخيص کالاي مرغوب از غير مرغوب مهارت دارد و اگر کلايي انتخاب کرد ميتوان به انتخاب آن اعتماد کرد و با تأمل درباره آن قضاوت کرد، در سنجش فرهنگها مهارت يافتهاند. همين مهارت موجب شد که به رغم تعلق به اسلام به عنوان يک مکتب و فرهنگ خردمندانه، حقيقتجويانه، عدالتخواهانه و معنويتگرا، ميان شکل هاي آييني آن دست به گزينش زدند و آنکه با اين اصول مطابقت بيشتري داشت برگزيدند.
چنانچه ميدانيم يکي از نظريههاي طرح شده درباره نسبت ميان تشيع و ايرانيت ديدگاهي است که معتقد است تشيع نوعي اسلام ايراني شده است. بسياري از شرقشناسان و برخي مليگراهاي ايراني و عرب، تشيع را ابداع ايرانيان در واکنش به مهاجمان عرب ميدانند. اين رويکرد درصدد اثبات اين مطلب است که ايرانيان براي حفظ آداب و سنن باستاني خويش، هوشمندانه اسلام را با روح ايراني و آيين باستاني خود سازگار کردهاند. برخي ايرانشناسان معاصر مانند خانم نيکي کدي و دارمستتر نيز به تبع شرقشناسان براي بسياري از گرايشهاي اجتماعي ـ سياسي اخير ايران، ريشههاي باستاني ميجويند. البته اين ديدگاه از نظر ما قابل پذيرش نيست، اما اين ديدگاه با توجه به واقعيتي شکلگرفته است که تبيين ديگري ميطلبد. درست است که تشيع ساخته ايرانيان نيست، اما اين نشان ميدهد که ايرانيان چنان به عمق اين آيين نفوذ کرده و اصول آن را شناسايي و در خانه تفکر خود جاي دادهاند که در جريان اصلي تشيع قرار گرفتهاند و ميتوان گفت تحليل تاريخ و تفکر شيعي بدون ارتباط با ايران اسلامي ناقص و حتي مبهم است.
ايران به طور کلي در بسياري از برخوردهاي فرهنگي رويکردي مشابه آنچه با آيين اسلام و تشيع داشته، اتخاد کرده است. البته اين برخوردها به طور طبيعي موجب ورود برخي عناصر فرهنگي اقوام ديگر در فرهنگ ايراني شده است، اما در هر صورت توانسته است استقلال خود را حفظ کرده و فرهنگهاي ديگر را بوميسازي کند. به گفته برتولد اشپولر ايران اگر چه «سراسر کشوري اسلامي شد، در عين حال باز هستي اصلي خود را از دست نداد، بلکه بر آن شد که اسلام را به صورت يک مذهب مخصوص و مناسبي با موجوديت خود درآورد».11 به سهولت ميتوان اين عملکرد را در برخورد با فرهنگ و فلسفه يونان، هجمه مغولي12 و هجوم فکري ـ فرهنگي غرب، مشاهده کرد. هرچند ماهيت برخورد اخير از موارد قبل متفاوت است و شايد قضاوت کلي در اين باره هنوز زود باشد.
همانگونه که اشاره شد، رمز اين استقلال و اين توان فرهنگي به اين برميگردد که ايرانيها به لحاظ توان فکري که داشتهاند ميتوانستند بين ظاهر و باطن، و اصل و فرع اين فرهنگها تفکيک کنند و بعد از تجزيه و تحليل دست به انتخاب و تطبيق بزنند. نگارنده به اين مطلب توجه دارد که بر شمردن يک سري صفات ذاتي براي ملتها کار سادهاي نيست و مدعي اين گونه صفات، نميتواند معيارهاي کافي جهت سنجش اين ادعا ارائه کند. البته شايد بتوان روحيه موشکافانه و اصالتنگر ايراني را به يک سري ويژگيهاي نژادي و جغرافيايي مستند کرد، اما مهمتر از آنها کارنامه تاريخي ملت ايران در اين زمينه است که ميتواند وجود چنين تواني را تأييد کند. به تعبير کنت دو گوبينو ايران همچون «سنگ خارايي13 است که موجهاي دريا آن را به اعماق راندهاند، انقلابات جوي آن را به خشکي انداخته، رودي آن را با خود برده و فرسوده کرده است؛ تيزيهاي آن را گرفته و خراشهاي بسياري بر آن وارد آورده، اما سنگ خارا که پيوسته همان است که بود، اينک در اواسط درهاي باير آرميده است. زماني که اوضاع بر وفق مراد باشد، آن سنگ خارا گردش را از سر خواهد گرفت».14 تشبيه به سنگ خارا از اين جهت است که اين سنگ نماد استقامت و استحکام است. استحکام در روحيه ملي به بستن وروديهاي فرهنگي نيست، بلکه به تواني است که ميتواند دادههاي جديد را در خود حل و هضم کند و آنها را جزئي از خود بگرداند. البته بايد توجه داشت باز گذاشتن وروديها به معناي نسبيتگرايي و کثرتگرايي (يا پلوراليزم ) فرهنگي نيست و هيچ منافاتي با اصالتگرايي فرهنگي ندارد. اساساً تفکيک ميان اصل و فرع است که راه را بر دادههاي جديد باز ميکند، به نحوي که اصالت فرهنگي از بين نرود و الاّ همانگونه که توجه به اصول منهاي فروع دربهاي ورودي را ميبندد و به مرور موجب پوسيدگي دروني ميشود، فرعنگري مطلق نيز جاي ايستادن را تخريب ميکند. فرهنگ ايراني به اقتضاي تواني که دارد و با تکيه بر جايگاهي که ميايستد، ميتواند دادههاي جديد را حل و هضم کند. همانطور که قبلاً اشاره شد رمز اجتهاد، در تفکيک اصول از فروع است. روح ايراني به اقتضاي يک استعداد ذاتي و به کمک تجربههاي تاريخي اين توان را پيدا کردهاست که فرهنگها را تجزيه و تحليل کند و جاي هر جزء را متناسب با ارزش و جايگاهش تعيين کند.
بحران هويت يکي از معضلات اساسي تمدن کنوني است. عمدهترين دليل آن هم نفي و انکار هر گونه امر ذاتي و حقيقت ثابت در عالم و آدم است. انسان غربي هيچ پايه ثابتي نه در وجود فردي و نه جمعي خود احساس نميکند. به همين جهت هويت را نيز امري ثابت و داراي ذات نميبيند. «هويت» و «هستي» دو مفهوم کاملاً وابسته به يکديگراند. «اگر کسي به فهم هستي رسيده باشد، ميتواند هويتساز باشد. ولي اگر به اين فهم نرسيده باشد، باز هم ممکن است هويتساز باشد، ولي در هويت خدشه ايجاد ميکند».15 ما با فهممان از خود و هستي به هويت معنا ميدهيم و هر قدر افق ديد جامعتر، دقيقتر و عاليتر باشد، هويت نيز اصيلتر و پايدارتر خواهد بود. البته همه ابعاد هويت، جنبه ذاتي و حقيقي ندارند. بلکه هويت به خصوص هويت جمعي، داراي ابعاد عارضي و غير ذاتي نيز ميباشد. جنبههاي غير ذاتي اگر چه در ترکيب جمعي هويت نقش دارند، اما نه به صورت مستقل و غير مرتبط با جنبههاي ذاتي. هويت به سان يک ساختمان ميماند که مؤلفههاي فطري بنيان، سازه و اسکلت آن را تشکيل ميدهند و مؤلفههاي غير فطري و عارضي، تأسيسات، تجهيزات و تزئينات آن محسوب ميشوند.
ويژگي اين نوع تبيين از هويت و برقراري رابطه ميان هستي و هويت يا فطرت و هويت در اين است که غفلت از هستي و مؤلفههاي فطري و انکار آنها شکل مقابل هويت اصيل و حقيقي را تشکيل ميدهد. اين شکل مقابل، ماهيت وهمي دارد و نه حقيقي. با اين وجود هويت بشر لزوماً يا مطابق فطرت اوليه شکلميگيرد و يا مخالف و در مقابل آن. لذا هويت فردي، جمعي و تاريخي بشر با معيار مطابقت و عدم مطابقت با فطرت قابل سنجش و ارزيابي است.
مؤلفههاي فطري نيز در يک سطح نيستند و ميتوان ميان آنها اصل و فرع کرد. به نظر ميرسد حقيقتجويي و خداجويي که البته دو روي يک سکه هستند، اصليترين اين مؤلفهها و مؤلفههايي همچون عدالتخواهي و غيره فرع بر مؤلفه اول هستند.
مهمترين مؤلفههاي هويت ملت ايران خداپرستي و حقيقتجويي و دينداري بوده است. ايرانيان قبل از اسلام نيز همواره ديندار بودهاند با اين ويژگي که خداي آنها هيچ گاه خصلت انساني نداشته است. به تعبير هرودت «ايرانيان هرگز مانند يونانيان، خصلت و شخصيت انساني به خدايان خود نبخشيدند».16بعد از پذيرش دين اسلام نيز اين وجه هويتي بيش از پيش قوت و ارتقاء يافت.
پی نوشتها:
1- حميد عنايت، انديشه سياسي در اسلام معاصر، ص 51 ـ 52.
2-همان.
3-لئواشتراوس، فلسفه سياسي چيست؟، ترجمه: فرهنگي رجايي، تهران، علمي فرهنگي، 1381، ص 49، 50.
4-کارل پوپر، جامعه باز و دشمنانش، ص 159 زبان اصلي، نقل از، آنتوني آربلاستر، ليبرالسيم غرب، ظهور و سقوط، ص 492.
5-محمد رضا دهشيري، بازتاب مفهومي و نظري انقلاب اسلامي ايران در روابط بين الملل، تهران، علمي فرهنگي، 1388، ص 148.
6-همان، ص چهارده.
7-حديث ولايت، بيانات در ديدار دانشجويان 26/09/1382.
8-بحار الانوار، ج72، ص 38.
9-جواد طباطبايي، ديباچهاي بر نظريه انحطاط ايران، ص 153.
10-ساموئل هانتينگتون، نظريه برخورد تمدنها؛ هانتينگتون و منتقدانش، ص134.
11-عليرضا زهيري، انقلاب اسلامي و هويت ملي، ص 84.
12-به تعبير ساندرز «اسلام ايراني فاتحان خود را به اسارت گرفت ... به اسلام در آمدن بسياري از اخلاف چنگيزخاني نشانه اين پيروزي است». (ج.ج، ساندرز، تاريخ فتوحات مغول، ترجمه ابوالقاسم حالت، تهران، امير کبير، 1361، ص 184 ـ 185)
13-سنگ خارا يا گرانيت،گونهاي سنگ آذرين است. به خاطر همين علت بافت آن داراي دانههاي متوسط تا درشت بوده و بجز پارهاي کانيها، داراي درّ کوهي (کوارتز) و فلدسپات مي باشد. اين سنگ از سنگينترين سنگهاي با چگالي (75/ 2گرم) بر سانتيمتر مکعب ميباشد. گرانيت يکي از محکمترين و سختترين سنگهاست. (دايره المعارف ويکيپديا)
14-به نقل از: جواد طباطبايي، ديباچهاي بر نظريه انحطاط ايران، ص 163.
15-غلامرضا اعواني، ميزگرد«روشنفکران ايراني و هويت (2)»، در: فصلنامه مطالعات ملي، س5، ش 4، 1383.(ص 228 ـ 229)
16-محمد علي اسلامي ندوشن، ايران و تنهائيش، ص 32.